دوباره کار از نو
قصه اینجوری شروع شد که مامان باید بعد از دو سال و نیم خونه نشینی و پرداختن به شغل تمام وقت و خطیر و طاقت فرسای بچه داری, دوباره فعالیت اجتماعیش رو از سر بگیره و بره سر کار. درست روز بعد از سیزدهم فروردین در حالیکه داداش مزدای کوچولو نه ماهگیش رو به انجام رسونده و داداش اهورای دو سال و چهار ماهه هنوز مفهوم و تعریفی از سر کار رفتن مامان در ذهن نداره, به اتفاق تو و بابا که نخواست این روزای پرچالش رو تنها باشم رفتیم سرچشمه, شهر سازمانی و کاری من. تو مدام غر میزدی و از وضع موجود شاکی بودی. حق هم داشتی, برگشتن به خونه نقلی مجردیای من علیرغم اینکه برای من و بابا بعد از یازده و اندی سال, شیرین و پرمعنا بود, برای تو رنگ دلچسبی نداشت. خصوصا که ا...